۱۷
فروردين
| کودکی در بر، قبائی سرخ داشت | روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت | |
| همچو جان نیکو نگه میداشتش | بهتر از لوزینه میپنداشتش | |
| هم ضیاع و هم عقارش میشمرد | هر زمان گرد و غبارش میسترد | |
| از نظر باز حسودش مینهفت | سر خیش میدید و چون گل میشکفت | |
| گر بدامانش سرشکی میچکید | طفل خرد، آن اشک روشن میمکید | |
| گر نخی از آستینش میشکافت | بهر چاره سوی مادر میشتافت | |
| نوبت بازی بصحرا و بدشت | سرگران از پیش طفلان میگذشت | |
| فتنه افکند آن قبا اندر میان | عاریت میخواستندش کودکان | |
| جمله دلها ماند پیش او گرو | دوست میدارند طفلان رخت نو | |
| وقت رفتن، پیشوای راه بود | روز مهمانی و بازی، شاه بود | |
| کودکی از باغ میآورد به | که بیا یک لحظه با من سوی ده | |
| دیگری آهسته نزدش مینشست | تا زند بر آن قبای سرخ دست | |
| روزی، آن رهپوی صافی اندرون | وقت بازی شد ز تلی واژگون | |
| جامهاش از خار و سر از سنگ خست | این یکی یکسر درید، آن یک شکست | |
| طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست | پارگیهای قبا دید و گریست | |
| از سرش گر جه بسی خوناب ریخت | او برای جامه از چشم آب ریخت | |
| گر بچشم دل ببینیم ای رفیق | همچو آن طفلیم ما در این طریق | |
| جامهی رنگین ما آز و هوی است | هر چه بر ما میرسد از آز ماست | |
| در هوس افزون و در عقل اندکیم | سالها داریم اما کودکیم | |
| جان رها کردیم و در فکر تنیم | تن بمرد و در غم پیراهنیم |
